پست اول رمان سربازی با چاشنی عشق
بی همتا
درباره وبلاگ


سلام.اول از همه اینکه به وبلاگ خودتون خوش اومدین.دوم اینکه هرکی وارد این وبلاگ میشه نظر یادش نره.نظر ندین راضی نیستم رمان بخونین.تو این وبلاگ رمان خودمو با رمانای نویسنده های دیگه می ذارم.نظرتون برام خیلی مهمه مخصوصا در مورد رمان خودم.دیگه اینکه اینجا رو مثله وبلاگ خودتون بدونید راحت پاتونو دراز کنید و رمان بخونید و دانلود کنید. تو گران مایه ترین تصویری،من اگر قاب تو باشم کافیست،ای صمیمانه ترین آیت مهر،با صمیمانه ترین یاد به یادت هستم.

پيوندها
رمان خونه
دست نوشته های دختری که من باشم
♕ دلشکسته ها ♕
Asheghane
دخمل پسملا
کتاب خونه
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بی همتا و آدرس bihamta77.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 143
بازدید ماه : 143
بازدید کل : 94518
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
m-sh

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, :: 17:33 :: نويسنده : m-sh

با عجله کت اسپرتمو پوشیدم و کفش های اسپرت آدیداسم رو پا کردم و در خونه رو بستم.لی لی کنان در

حالی که بند کفشم رو می بستم به

سمت خونه علیرضا و علی رفتم.علی و علیرضا دو قلو بودن ولی از نوع ناهمسان.خونشون دو کوچه بالاتر

از خونه ما بود.به خونشون که رسیدم

خواستم زنگ بزنم که پشیمون شدم.فکر کردم شاید خاله هما(مادر علی و علیرضا)خواب باشه گناه داره

بیدارش کنم.گوشیمو درآوردم و زنگ زدم

به علی.گوشیش خاموش بود.سریع به علیرضا زنگ زدم.

علیرضا با صدای خواب آلودی جواب داد:بله؟

من:علیرضا منم....بدو که اگه دیر برسیم بدبخت میشیم....

علیرضا که انگار هوشیار شده بود گفت:چی میگی؟کجایی تو؟

من:ای بابا.....تو دوباره آلزایمر گرفتی؟دفتر بیاتی رو میگم دیگه.....

علیرضا:وای وای وای....اومدم....

دو دقیقه بعد که مثل یک قرن گذشت علیرضا درو باز کرد و اومد بیرون....ناخودآگاه با دیدن لباس زردش و

حالتش یاد شعر حسنی افتادم.....در وا شد و  یه جوجه دوید و اومد تو کوچه........خندم گرفت و

گفتم:سلام......بدو که وضعیت قرمزه.........مطمئنم سرهنگه الان رسیده دفتر بیاتی......بدو ......

و به سمت خیابون دویدم.

علیرضا:کجا میری؟

من:میرم تاکسی بگیرم دیگه.....

علیرضا:حتما یه چشم پزشکی برو.....

من:واسه چی؟

علیرضا:دو ساعته اینجایی ماشین منو کنار دیوار ندیدی؟

من:نه.....حواسم نبود.....پس بپر آتیش کن بریم.....

علیرضا:بپر بالا......

سوار شدیم و ماشین با سرعت از جا کنده شد.سرعتش همین جور در حال افزایش بود و من تقریبا تو

صندلیم فرو رفته بودم.

من:علیرضا......من می خوام برم دفتر بیاتی ولی اینجوری که تو میری میرم دفتر عزرائیل....!!!!

علیرضا سرعتشو کمتر کرد و گفت:خیلی خب بابا..... اینقدر دست فرمونم بد نیست که اینجوری میگی....

من:کار به دست فرمونت ندارم.....کار به اون پلیس سر چهارراه دارم که مجبورمون می کنه پیاده گز کنیم تا

دفتر بیاتی.....

علیرضا:باشه حالا....

من:راستی علی کو؟دوباره قالت گذاشت؟

علیرضا:آره......همه داداش دارن ما هم داداش داریم...... به جای اینکه بیدارم کنه یه کاغذ گذاشته بالا سرم

که ساعت ششه بیدار شو....!!!!!!!!!

خندیدم و گفتم:مگه بار اولشه اون دفعه یادته ساعتتو گذاشته بود رو هشت و با طناب به سطل آب وصل

کرده بود؟وقتی یاد قیافه مثل موش آب کشیدت میفتم خندم می گیره....

علیرضا:آره بی شرف.....تا ساعت زنگ خورد یه سطل آب خالی شد رو سرم........

زدم زیر خنده......

علیرضا:نخند....بپر پایین رسیدیم...

تا ماشینو نگه داشت پریدم پایین و مثل جت رفتم سمت پله ها.علیرضا هم دنبالم می دوید.بدون توجه به

جیغ جیغای منشی درو باز کردم و پریدم

تو اتاق بیاتی(رفیق جینگ بابام).یا حضرت میر غضب....!!!!!این دیگه کیه؟چه اخمالوئه....اوه اوه.......الان

میاد از پنجره پرتم می کنه بیرون......با صدای منشی به خودم اومدم.....بازم این حرف تکراریه تو فیلما....

منشی:ببخشید آقای بیاتی .....خواستم جلوشونو بگیرم ولی اصلا به حرف های من توجه نکردن......

بیاتی:اشکال نداره خانوم عظیمی.....بفرمائید به کارتون برسید.....

خیلی قشنگ شوتش کرد بیرون.....دمت گرم بیات جون......

بیاتی:به به.........سلام آقا اشکین....خوبی عمو؟

من خیلی مودب:سلام عمو جان.....خوبم ممنون.....شما خوبین؟

بیاتی:مگه میشه پسر گلی مثل تورو ببینم و خوب نباشم؟

من:لطف دارین عمو جان.....

بیاتی که تازه علیرضا رو دیده بود گفت:سلام علیرضا خان.....شما خوبی؟

علیرضا:سلام آقای بیاتی....بله....به مرحمت شما...

بیاتی:بفرمائید بشینید....

زیر لب تشکری کردیم و از جلوی میر غضب عزیز که فکر کنم همون سرگرده بود رد شدیم و کنار دوستان

عزیز(کیوان،علی،مهدی،امیر)نشستیم.

بیاتی:بله جناب سرگرد عزیز....همون جور که خدمتتون عرض می کردم این 6 تا پسر گل تحصیلاتشون

تموم شده.....همه 24 سالشونه.......می خواستم لطف کنید اینا این 2 سال پیش هم باشن......

می خواستم بگم این به درخت میگن.....مگه ما درختیم که میگی اینا ....ولی وقتی اخمای میرغضبو دیدم

در جا لال شدم....

میرغضب(سرگرد):بیاتی جان همون طور که قبلا با هم صحبت کردیم ......خدمتت گفتم که باید منظم

باشن......این نظمشونه؟(با سر به من و علیرضا اشاره کرد و با دست ساعتو نشون داد.)

بیاتی:میدونم اشتباه کردن ولی من تضمین می کنم که دیگه تکرار نشه......

سرگرد کمی فکر کرد و گفت:کار سختیه که شش نفر رو باهم بفرستم ...چون دیر هم اومدن تقریبا ظرفیت

ها پره....چند لحظه اجازه بدید من یه تماس بگیرم.....

بیاتی:خواهش می کنم......اجازه ما هم دست شماست......

سرگرد از اتاق بیرون رفت تا به قول خودش تماس بگیره.

بیاتی:اشکین جان چرا اینقدر دیر کردین؟

من:ماجراش طولانیه.......خدمتتون عرض می کنم عمو جان....

بیاتی:باشه پسرم.....

چند دقیقه در سکوت سپری شد که چند تقه به در خورد و میرغضب اومد تو.بیاتی با دیدنش از جاش بلند

شد و کنارش ایستاد.

بیاتی:چه خبر سرگرد جان؟چی شد؟

میرغضب:منصور جان(بیاتی)......با همکارانم صحبت کردم گفتن مشکلی نیست فقط تو همین شهر نمی

تونن باشن.....باید برن به یکی از شهر های شمالی......

بیاتی:سرگرد جان یعنی هیچ راهی نیست که سربازیشون تو همین شهر باشه؟

میرغضب:نه منصور جان.....پذیرش نیرو تکمیله.....فقط همون شهر شمالی مونده.....

بیاتی:حالا کدوم شهر هست؟

میرغضب:آمل.......

بیاتی:آمل که خیلی از بندر عباس دوره......این بچه ها اگه بخوان بیان مکافات دارن.......

میرغضب:چاره ای نیست........فقط همون شهره......

بیاتی رو به ما که تا اون موقع ساکت نظاره گرشون بودیم کرد و گفت:نظر خودتون چیه؟آمل خوبه؟

نگاهی به هم انداختیم و هماهنگ گفتیم:بله.....

میرغضب گفت:خیلی خب منصور جان....معرفی نامه هاشون رو فردا برات می فرستم که پس فردا حرکت

کنن سمت آمل......محل قرار هم کنار پارک(چون اسم پارک ها یا خیابون ها رو نمیدونم جای اسمشون رو

خالی میذارم)اتوبوس سبز رنگ......ساعت 6 صبح......فقط شناسنامه و کارت ملیشون رو لطف کن که بدم

همکارا برای تنظیم معرفی نامه.......

بیاتی سری تکان داد و گفت:بله.....الان میارم.....

رفت سمت میزش و شناسنامه ها و کارت ملیمون رو که دیروز تحویلش داده بودم آورد و گفت:بفرمائید

سرگرد جان......

میرغضب شناسنامه ها رو گرفت و بعد از کلی تعارف تیک پاره کردن با بیاتی رفت.


نظرات شما عزیزان:

عاطفه
ساعت22:55---15 آبان 1393
سلام وب خوبی داری یعنی خییییییییییییلی خوب خواهشن به منم سر بزن ممنون میشم
پاسخ:ممنون گلم لطف داری.....چشم عزیزم حتما


رحمان
ساعت14:57---12 مرداد 1392
خیلی خوب بود زیباست

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: